سلام
امشب خونه یکی از دوستان مهمانم.
بالاخره این کامپیوتر هندلیش رو راه انداختم.اینقدر طول کشید که نیم ساعت پیش رفت خوابید.خوبه واالله،خستگیش مال ماست خوابش (و البته حالش)مال یکی دیگه!
اما نه ،بد هم نشد .بالاخره فرصتی شد که کانکت بشم وآپدیت کنم.
حال و هوای این اتاق از اوناست که خیلی دوست دارم.تنهایی با نوازش یه آهنگ غمگین سنگین.تا یادم نرفته بگم الان یه آهنگ داریوش در حال پخشه.....کوهو میذارم رو دوشم ..رخت هر جنگو می پوشم....
اما بریم سر اصل مطلب که نوشتن مطلبه.
برای پنجه کردن با دل یار
ندارد دست من یارای پیکار
برو والی به فکر تیشه ای باش
که فرهادی دگر باید در این کار
اینم از شعر این دفعه.
راستی فردا صبح خیال دارم بزنم به جاده و برم اهواز.
اگه خدا خواست و رسیدم،سه چهار روز بعدش برمی گردم.البته بازم اگه خدا خواست.(قربون خدا که خیلی از چیزایی که ما میخوایم ،اون نمیخواد!)
اگه بودم می بینمتون.
سلام
--------------
گفتند که عشق احساس است.نیاز است.احساس نیاز است.نیاز به داشتن،دوست داشتن.
آری عشق احساس است.دیدنی نیست،لمس کردنی نیست،بوییدنی نیست،چشیدنی نیست.
عشق حتی شنیدنی هم نیست ، که بگویند : ” شنیدن کی بود مانند دیدن ”.
گفتند که عشق، احساس است.وقتی که آمد با تمام وجودت درکش میکنی.
اما من عشق را دیدم،صدای دلنوازش را شنیدم.آن را بوییدم ولمس کردم.طعم شیرینش را چشیدم.آنوقت عاشق شدم.
آری!من عشق را دیدم،شنیدم،بوییدم،لمس کردم و چشیدم.در آنجایی که هیچ حرمتی نداشت.در آنجایی که هیچ ارزشی نداشت.آنجا که لگدمال میشد،زیر دست و پا له میشد ،گم میشد و کسی نمیدانست که چیست!
آری !من عشق را دیدم.آنجا که سخیف ترین و وقیح ترین واژه ، عشق بود!
و اینگونه بود که آرزو کردم،ای کاش هرگز نمی دیدمش.بویش را و صدایش را نمی شنیدم.وکاش با ذره ذره وجودم لمسش نمی کردم.ای کاش شیرینی آن به تلخی کامم نمی انجامید.
ای کاش هرگز عاشق نمیشدم!
آری !من عشق را دیدم،شنیدم،بوییدم ،چشیدم و لمس کردم.در دیاری که عشق هیچ آبرویی نداشت.
افسوس!
افسوس که این دیار ، زادگاه من است.
افسوس!
سلام
هنوز زنده ام.
راستش مدتی بی تلفنم.
فرصت اومدن به کافی نت هم نداشتم.
اما قول میدم که بزودی کافی نت رو تو برنامم جا بدم .
در ضمن از همه دوستانی که لطف کردن و سر زدن ممنونم.مطمئن باشین جبران می کنم.
فعلا خداحافظ.
سلام
اومدم بگم که از امروز اسم اینترنتی من از «شیفته» به « تلخ » تغییر میکنه.
چون اسم شیفته ، یه دختر رو تو ذهن خیلی ها تداعی میکرد.
برای تکمیل این تغییر ، شاید بهتر باشه کمی راجع به خودم بنویسم.
.
..
...
خب ، چی بگم؟...آخه کار سختیه!
بذارین فکر کنم...الان میگم.
.
..
آهان.
خب،اینجوری که از شواهد برمیاد،منم یه آدمم.
یه آدم کاملا معمولی.
منتهی آدمی که خیلی چیزای خوب رو تو زندگیش فدای یه چیز کرد.
آدمی که بهترین فرصتا رو ،به امید فرصتی که سالهاست در حسرتشه ، فدا کرد.
آدمی که بهترین سالهای جوونی رو گذاشت وسط یه قمارو ، همش رو باخت.
آدمی که...
آدمی که اونقدر دیوونست که هنوزم حاضره اگه چیزی براش مونده ،فدا کنه.
...
فدای عشق.
و چه زیبا گفته اند که:
« عشق یعنی کوچک کردن همه چیز به اندازه یک چیز ؛
و بزرگ کردن یک چیز به اندازه همه چیز.»
آره! بهترین سالای جوونی و فرصت زندگی و همه چیزایی که میشد بهشون تعلق خاطر داشت رو فدای یه چیز کردم.
فدای عشقی که تا همیشه عاشق داشتنشم.
عشقی که گرونترین قیمت دنیا رو براش دادم.!
...
خیلی شاعرانه و ادبی شد.باید خودمونی تر بگم:
نام: (چه فرق میکنه؟)
شهرت: (اینم مثه نام!)
جنسیت: مذکر
متولد: 15 آذرماه 1356
تحصیلات: کارشناسی الکترونیک
علاقه زیادی به شعر دارم.گهگاهی هم دست به قلم میشم.اما توی نگهداری نوشته ها تنبلم.
از اونجا که هر جایی مثه گوشه روزنامه یا ورق باطله یا هر جای سفید دیگه ای ممکنه یه مطلب بنویسم،اکثرشون گم و گور میشن.
آخرشم مثه خودم گور به گور میشن.
خیلی سعی کردم به کارام نظم بدم؛اما نتونستم.خب چه کار کنم،تو یه چارچوبی به اسم «نظم» قرار گرفتن،اصلا تو وجودم نیست.
(اما قول میدم بازم سعی کنم.)
آها،تا یادم نرفته اینم بگم که سالهاست از تخلص شعری « والی » استفاده میکنم.
اسم مستعار اینترنتیم هم «شیفته» بود که عوضش کردم و به جاش « تلخ » رو انتخاب کردم.
دیگه ... دیگه...
همین.فکر کنم زیادی هم حرف زدم.
ببخشید که طولانی شد.
مطالب بالا رو توی قسمت « شناسنامه کامل من » وبلاگ هم میذارم.
به امید زندگی خوش برای همتون.
(تلخ)
سلام
یه تفعل به حافظ زدم.
یه دفه هوس کل کل به سرم زد،که البته بار اول هم تیست.
نتیجه کار این شد:
الا ای حافظ شیراز ، مگو شعری اگر مستی
که در مستی عیان سازی همه اسرار سرمستی
قدح نوشان این ساقی،به محرم خانه هستی
نگهبانان رازند و خموشی پیشه در مستی!
همه چیزم به راهه ، زندگی بر وفق مراده،
فقط کل کل با حضرت حافظ رو کم دارم!
چی بگم !
(شیفته)
سلام
یه اتفاق بدی در حال وقوعه،می دونم.
کاش هر چی هست میتونستم جلوشو بگیرم.
دیگه از کابوس دیدن خسته شدم.
بگذریم،بهتره یه شعر براتون بنویسم
فرصت بودنم از غنچه بسته کمتر
فرصت بی تو بودن کمتر که باشه بهتر
فرصت بودن تو ای گل نازنینم
چه با من و چه بی من از همه گلها بیشتر
(شیفته)
سلام
حالم این روزا اصلا خوب نیست
این جند شب مرتب کابوس می بینم
نمی دونم جه اتفاقی در حال وقوعه
-----------------------------
بس که گفتم کاش
و صدها مرتبه تکرار
در گلویم نقش بسته
نقش این گفتار
تا کلامی می تراود باز
از گلوی خشک این احساس
می شود آغشته با تکرار
باز هم ای کاش! ای کاش!
(شیفته)
سلام
امروز میخوام از خودم و دلتنگیام چیزی نگم.
اما حالا که کانکت شدم یه چیزی مینویسم.
اینو امروز شنیدم:
« تجربه بی رحم ترین معلمه.اول امتحان می گیره بعد درس میده. »
و نهایتا تنهاترین غزل و به نظر من یکی از زیباترین اشعار فروغ فرخزاد:
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربههای وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقهی سبز نوازش است
با برگهای مرده همآغوش میکنی
گمراهتر ز روح شرابی و دیده را
در شعله مینشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش میکنی
تو درهی بنفش غروبی که روز را
بر سینه میفشاری و خاموش میکنی
در سایهها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیهپوش میکنی؟
اگه عمری بود بازم میام.
سلام
میدونم باید زودتر از اینا آپ میکردم.
باور کنین برام مقدور نبود.
امشب بعد از مدتها هوس وبگردی به سرم زد.
یه مطلب دیدم.از مطلب خودم صرف نظر میکنم و اینو مینویسم:
....life is like a piano
; white keys represent happiness
,and black keys for sorrow
BUT
,only when you go through the white and black keys
! you hear the music of life
به نظر شما درست میگه؟
Is this correct that for hearing the music of life , you must press the buttons of piano
به امید دیدار.
سلام
در درونم شعله ها برپاست
هر چه می ریزم به رویش آب
شعله ها پیوسته پابرجاست
ای خدایم،ای خدای آب
ای خدای آتش بیدار!
من شنیدم از تضاد آب
با وجود آتش بیدار
پس چه حکمی کرده ای اینبار
گشته این آتش ،رفیق آب !
کرده این آتش مرا بی تاب
روز و شب سوزم دراین احساس
از هجوم آب چشمم کاش
می شد این آتش کمی در خواب.
(شیفته)
سلام
بازم اومدم.
از همه دوستانی که توی این مدت به تلخی سر زدن یا ایمیل زدن ممنونم.
یه تشکر ویژه هم از دوست عزیز «تنها بی تو» دارم که بارها پیگیر وضعیت وبلاگ بود.
امروز یه دوبیتی براتون مینویسم.
نخریدی دلمو گر چه ارزان بدهم
ولی ای تاجر قلب تا ابد عاشقتم
دل عاشق صفتم نقد بازارتونیست
باشه قلبم رونخر تا ابد مال خودم
(شیفته)
عمری باشه بازم میام
سلام
میدونم بازم دیر اومدم.
بازم شما ببخشین.
اینم یه مطلب تازه:
عمری که من می خواستم
عاشقانه در کنارت سر کنم
رفته از دستم کنون.
عشق تو آتش بشد عمرم بسوخت
دیدگانم دیده در آتش بدوخت
زیر لب گفتم :
مرا ارزان فروخت
عاشقم اما هنوز
عاشقم اما هنوز
(شیفته)
خاتون من!
وقتی که می بینم،بهترین سالهای جوونی رو در حسرت عشقت به سر بردم و نمیخوای اینو بفهمی،دلتنگ میشم.
اصلا بذار این ریختی برات بگم:
چه گویم از جوانی بی نصیبم
اگرچه درعدد شد سی نصیبم
در اوج روزگاران جوانی
نشد غیر از کهنسالی نصیبم
(شیفته)
سلام
دو بیت زیبا شنیدم که براتون من نویسم:
من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس،کس نمی گردد ازاین بالانشینی ها
من از افتادن سوسن به روی خاک دانستم
که کس ، ناکس نمی گردد از این افتان و خیزان ها
سلام به همه دوستان
دیروز اتفاق بدی برام افتاد.البته نه به سختی و بدی مسئله ای که سالهاست برام بدتربن عذابه.
همه اتفاقات بد زندگی در مقابل غصه نرسیدن به کسی که عاشقونه دوسش دارم ، هیچی نیست.اون نباشه ، میخوام دنیا نباشه.
به هر حال ، دیروز و امروز درگیر این اتفاق بودم و مشغول کاغذ بازیای اداری.
از دوستان خوبم که لطف کردن و به تلخی سر زدن بخصوص دوستانی که نظر هم دادن ،تشکر میکنم.
در اسرع وقت بهشون جواب میدم.
سلام
اول صبح باید برای مراسم چهلم پدربزرگم به اهواز برم.
همیشه وقتی قاطی میکنم ، دو چیز میتونه کمی آرومم کنه.یکی راه رفتن و فکر کردن،
دیگه رانندگی طولانی با آهنگای غمگین که خودم گلچین کردم.البته با چاشنی سرعت که بارها نزدیک بوده اساسی کار دستم بده.
بگذریم.
فردا یه مسیر هفت هشت ساعته دارم.
گفتم خوبه قبل از رفتن یه چیزی براتون بنویسم و خدافظی کنم.
انگشت بر دهان گرفتم،
اما نه از حیرت که از حسرت.
اندکی بعد انگشت اشاره ام را میان سرگردانی آسمان و زمین،نگاه داشتم.
جهت بادی را یافتم که بسوی تقدیر اشاره داشت.
ده درجه سمت راست جنوب.
خدایا !
آنقدر سبک شده ام که اگر زنجیر محکمترین تعلقم را پاره کنم،
این باد براحتی مرا با خود خواهد برد. تا آنجا که پایان راهست.
انگشت بر دهان گرفتم،
اینبار نه از حسرت که از حیرت.
انگشت بر دهان ماندم.
متحیرم که گسستن محکمترینها کار من است یا قدرت باد؟
نمی دانم.
آرزومندم که اگر گسستنی در کارست،پایان راه نزدیک باشد و تعلیق من کوتاه.
(شیفته)
اگه بودم برمیگردم.
سلام
یه مطلب خوندم که جالبه.
شما هم بخونین:
اگر میدانستم که عشق اینچنین سوزنده است
نامم را در این مکتب می سوزاندم
که حتی خاکسترم هم به عشق معتاد نگردد.
سلام
خیلی خسته ام.دلم می خواد یه جوری یه فرصتی پیدا بشه
که برای یه لحظه به هیچ چی فکر نکنم.
اما چطوریش رو نمی دونم.
اصلا همچین فرصتی تو زندگی کسی تا حالا پیش اومده که من دومیش باشم؟
نمی دونم.
بگذریم:
عمرم چه شد؟ رفت به فنا.
یارم چه کرد؟ صدها جفا.
عشقم چه شد؟ مانده به جا!
کلام من؟ بغض صدا.
فریاد من؟ خنجر آه.
گریز من؟ کار خطا.
آخر چرا؟ نگو چرا.
پس چه کنم؟ بمان به جا!
بغضم شکست. بخوان دعا.
می شنود؟ اوست خدا.
اگر عشق
ناجوانمردانه کورم نکرده بود،
آنقدر می گشتم تا در تو یک بدی ببینم
که بهانه ای باشد برای رهیدنم!
والی شهر عشقم داد و صفا سرشتم
ولی ز بخت زشتم به خاک و خون نشستم
رونق تاج و تختم رفت و چنین نوشتم
به کس ستم نکردم این شده سرنوشتم
سلام
هنوزم زنده ام.اما فقط زنده ام.زندگی نمی کنم.
بازم برگشتم.ولی بگم ایندفه بی رمق تر از همیشه.
چه کنم که پوستم کلفته . یا شایدم به خاطر علاقه زیادم به اون موجود بی احساسه که حتی مرگ
پدربزرگ پدریم که بزرگ یک طایفه بود و مایه فخر یه ایل و از همه جا برای تشییع اون اومده بودن هم باعث نشد ذره ای از فکرش بیرون بیام.
مرگ سنگینی که خود شاهدش بودم و سنگینی اون لحظات تا همیشه بر دوشم سنگینی میکنه .
خدا رو شاهد میگیرم ،توی اون لحظاتی که یه چشمم خون بود و یه چشمم اشک هم ذره ای از فکرش بیرون نیومدم.
خدایا چرا نمیفهمه که چقدر میخوامش.
قبلا تو یکی از وبلاگا مطلبی خونده بودم که میگفت:
ًًٌٍ« چه غم انگیزست تصور اینکه گوساله راهی جز گاو شدن ندارد. »
الان که فکرشو میکنم می بینم درست میگه.
توی فامیل نزدیک ما قانون جاری همینه.همه هم که خدارو شکر قانونمندن.
توی این فامیل حکم هر کس نوشته شده.حکمی که مثلا بزرگترا امضاش کردن و هر چند وقت یه بارم
اگه کسی پیدا بشه و بخواد بر علیه قوانین و کینه های کهنه شون قد علم کنه ، کمرشو میشکونن تا درس عبرتی باشه برای دیگران.
درس عبرتی که برای من به قیمت از دست رفتن بهترین سالای جوونیم تموم شد.
کینه های کهنه باید نسل به نسل و سینه به سینه منتقل بشه،تا مبادا نسل جوون یادش بره که فلانی ،فلان موقع به فلان کس گفته :بالا چشت ابرو.
هر کی یادش بره ، خودشم باید بره.
البته وضع این قوانین به بیست سی سال پیش برمیگرده و اونقدر هم قدیمی نیست.
چون از عاقلترای فامیل از خوبی و صمیمیتی که بینشون حاکم بود زیاد شنیدم.نمیدونم چی شد که بغضها جای شادیها رو گرفت.نمیدونم.
من که گله ای ندارم.دارم؟
بیخود میکنم که گله ای داشته باشم.چرا؟
چون گوساله راهی جز گاو شدن ندارد.
این تقدیر محتوم اوست.
سلام
با اینکه این روزا اصلا حال خوشی ندارم ولی
بازم باید به یه مسافرت اجباری برم.
خیلی دلم میخواد تو زادگاهم بمونم و هیچ جا نرم.
بودن در اهواز حس خوشایندی بهم میده که با هیچ چیز قابل تعویض نیست.
ولی مجبورم .باید برم.چه میشه کرد؟
امشب اصلا حس خوبی ندارم.احساس میکنم که مرگ رو از نزدیکتر دارم حس میکنم.
مرگی که شاید خیلی چیزا رو حل میکنه و خیلیها رو برای همیشه از شر من خلاص میکنه.
باور کنین من حرفی ندارم.اگه بدونم اینجوری راحته به خداوندی خدا قسم که بیشتر از همیشه از خدا طلب مرگ میکنم.
چون زندگی بدون اون برای من ارزشی که نداره هیچ
تازه زجرآور و غیرقابل تحمله.ای کاش اینو درک میکرد.
هر چند میدونم که میدونه.اما دلش سنگه.سنگدلی تو مرامشه.
با همه اینا چه بخواد چه نخواد تا ابد دوسش دارم.تا ابد .
نوشتم تا ابد دوسش دارم که اگر رفتم و برگشتی تو کارم نبود
یه نوشته دیگه هم رو نوشته هام باشه که شاید روزی بخونه و بدونه تا دم مرگ که سهله بعد از مرگ هم عاشقشم.دیوونشم.
هر چند میدونم که میدونه.
اصلا حس خوبی ندارم.نمیدونم چه مرگمه.قبلا پوست کلفتتر بودم.
حتما یه نشونه دیگه از پیریه.
ازتون میخوام برام دعا کنین.من که از قرار معلوم پیش خدا اعتباری ندارم.
اگه ندیدمتون خدانگهدار.
سلام
بازم اومدم.ببخشین که اینقدر دیر آپدیت میکنم.
راستشو بخواین این روزا خیلی بهم ریخته و داغونم.حتی حوصله خودمم ندارم.
ولی یه کم درد دل کردن شاید تسکینم بده.
چه کنم که هر چی میخوام دیگه ننویسم نمیتونم.انگار مجبورم که مدام نمک رو زخم خودم بپاشم.
چه میشه کرد .به قول مادربزرگا شاید پیشونی نوشتم اینه ننه جون.
بگذریم و بخونیم:
ای خاتون من
عشق بازیست.
درین بازی اگر هر دو عاشق باشند
میشوند همباری وگرنه هر دو حریف.
من و تو انگار در دو سمت یک صفحه شطرنج نشسته ایم و تو تمام حرکاتت برای مات کردن من است.
ومن هر حرکتم آنچنانست که مبادا ماتت کنم.کیشت میکنم ولی مات هرگز!
چون نمیخواهم تو را مات و مغلوب ببینم.هرگز!
سلام
امروزم از اون روزاست که خرابم خراب.
تعمیرم نه کار مکانیکه نه دکتر.
میخوام براتون یه حکایت بگم.حکایت یه الاغ!
آره تعجب نداره.امروزم قلمم رو برداشتم و بازم نوشتم.
چی نوشتم؟
خودتون بخونین:
سالها پیش الاغی دیدم ذیشعور که کمالاتش فراوان بود و فضائل بیشمار.
غرق در دریای کمالات و فضائل چنین فرمود که :
یونجه چیست؟عشق باشد همه چیز!
سالها گذشت و روزی دیدمش در گذاری که میرفت بسوی مقصدی مجهول.
در حالیکه گوشهایش درازتر شده بود و شعورش بیش
از او پرسیدم که عشق چیست؟
گفت :
به جز عشق هیچ نیست.!!!!
اگه بودم بازم میام.فعلا خاحافظ.
سلام
بازم از اینکه دیر آپدیت میکنم معذرت میخوام.
دلم دل نیست . دریا نیست.
مردابست.
که موجی هم سراغش را نمیگیرد.
که نوری هم به رخسارش نمی تابد.
نه شوق زیستن دارد
نه می میرد.
سلام
یه جمله زیبا:
عشق یعنی بزرگ کردن یک چیز به اندازه همه چیز
و کوچک کردن همه چیز به اندازه یک چیز.
تابعد.
در دوران سربازی ، توسط دوست فرهیخته و عزیزم جناب سروان میرنظامی (که امیدوارم هر کجا هست پاینده باشد) با تعدادی از شعرای استان بوشهر آشنا شدم.
یکی از آنها احمد رزمی است که دوبیتی زیبای زیر از اوست:
دل شوریده ام افتاده در بند
بنالم زین دل شوریده تا چند؟
من و یعقوب عمری گریه کردیم
من از فرزند مردم،او ز فرزند!
این داستان دنباله دار تاریخ است .
افسوس !
بشنویم از رهی:
باید گرفتارم شوی تا من گرفتارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا وانگه گرفتارت شوم
-رهی رها نبود.اگر رها بود یک عمر گرفتار نمی ماند.
می خواهی حرف دل رهی را از زبان من بشنوی؟
پس گوش کن:
اول گرفتارت شدم پس کی گرفتارم شوی؟
وز جان و دل یارت شدم کی عاشق زارم شوی؟
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
با دام عشقت ساختم پس کی گرفتارم شوی؟
(شیفته)
سلام
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
میشنیدم نیمه شب درخواب
های های ...
این شروع زیبای یکی از اشعار فروغ فرخزاده.
و الحق که چه زیبا قلم زده عاشق رو.حال شیفته عشق رو.
حتما بقیه اونو توی دیوانش بخونین و لذت ببرین.
به امید دیدار
سلام
از دوستانی که تلخی رو خوندن متشکرم.
بخصوص مهسا که وبلاگش واقعا زیباست.شما هم ببینید.
بعدش از نسرین که مطلب امروزش منو گرفت.ازمطلب خودم صرف نظر من کنم و اونو مینویسم.
آمده بودم که بنویسم از چشم ها ی تو .تا گم شدن رد خیس اشکهایم چیزی نمانده است . دلم گرفته ترین نقطه ی دنیا است و تو انگار گم شده ای در ماه ! و ستاره ها دیگر رد تو را به من نشان نمی دهند . آسمان ابری است دستهای باران نوازشگر چشمان ترد کویرند . من کویرم . بی تو اگر تمام دنیا را در چشمانم بچکانند ... اشک های من ناتمامند ! می خواستم بدانم ...
بقیه رو توی وبلاگش بخونین.