تلخی

تلخی

تلخی

تلخی

سلام
امروز خیلی دلتنگم.تقریبا تمام روز رو بی هدف یا رانندگی میکردم یا قدم میزدم.الان هم که اینجام خواستم از دلتنگی بنویسم.
اما دیدم اینقدر دلتنگم که مجال نوشتن هم ندارم.
برام دعا کنید.
خداحافظ

ندیدم

سلام
از اهواز برگشتم.
سفر سختی بود و از نظر روحی فشار زیادی رو تحمل کردم.
هر چند هیچ جای دنیا برام زیباتر از اهواز نیست یا بهتر بگم هر جا که اون باشه برام بهترین جای دنیاست ،اما اگه به خاطر یه کار اداری که حتما باید شخصا انجامش می دادم نبود،تن به این سفر نمی دادم.
خیلی دلم می خواست تنها برای چند دقیقه،نه چند ثانیه،حتی چند لحظه دوباره ببینمش.اما علیرغم این میل عمیق باطنی نه تنها این کارو نکردم بلکه فرار هم کردم.
دلم میخواست تو چشماش زل بزنم و بهش بگم:
"چندین ماه ،تمام شرایط تنهایی رو فراهم کردم و درس بی تو زنده بودن رو تمرین کردم.اما شک ندارم اگه بخوای به این شاگرد بی استعداد نمره بدی ، لیاقت نمره ای غیر از صفر رو ندارم.ولی بازم تمرین میکنم،چون تو اینجوری میخوای."
اما میدونستم اگه فقط یه لحظه چشمم بهش بیفته ،دیگه قدرت برگشتن رو ندارم.

بگذریم .الان تا بیرونم نکردن باید از کافی نت برم.امشب هم نمی دونم چرا تا این موقع باز بودن.

خداحافظ

تیشه

سلام
امشب خونه یکی از دوستان مهمانم.
بالاخره این کامپیوتر هندلیش رو راه انداختم.اینقدر طول کشید که نیم ساعت پیش رفت خوابید.خوبه واالله،خستگیش مال ماست خوابش (و البته حالش)مال یکی دیگه!
اما نه ،بد هم  نشد .بالاخره فرصتی شد که کانکت بشم وآپدیت کنم.
حال و هوای این اتاق از اوناست که خیلی دوست دارم.تنهایی با نوازش یه آهنگ غمگین سنگین.تا یادم نرفته بگم الان یه آهنگ  داریوش در حال پخشه.....کوهو میذارم رو دوشم ..رخت هر جنگو می پوشم....
اما بریم سر اصل مطلب که نوشتن مطلبه.

برای پنجه کردن با دل یار
      ندارد دست من یارای پیکار
              برو والی به فکر تیشه ای باش
                     که فرهادی دگر باید در این کار

اینم از شعر این دفعه.
راستی فردا صبح خیال دارم بزنم به جاده و برم اهواز.
اگه خدا خواست و رسیدم،سه چهار روز بعدش برمی گردم.البته بازم اگه خدا خواست.(قربون خدا که خیلی از چیزایی که ما میخوایم ،اون نمیخواد!)

اگه بودم می بینمتون.

بزودی میام

سلام
--------------
گفتند که عشق احساس است.نیاز است.احساس نیاز است.نیاز به داشتن،دوست داشتن.
آری عشق احساس است.دیدنی نیست،لمس کردنی نیست،بوییدنی نیست،چشیدنی نیست.
عشق حتی شنیدنی هم نیست ، که بگویند : ” شنیدن کی بود مانند دیدن ”.
گفتند که عشق، احساس است.وقتی که آمد با تمام وجودت درکش میکنی.

اما من عشق را دیدم،صدای دلنوازش را شنیدم.آن را بوییدم ولمس کردم.طعم شیرینش را چشیدم.آنوقت عاشق شدم.
آری!من عشق را دیدم،شنیدم،بوییدم،لمس کردم و چشیدم.در آنجایی که هیچ حرمتی نداشت.در آنجایی که هیچ ارزشی نداشت.آنجا که لگدمال میشد،زیر دست و پا له میشد ،گم میشد و کسی نمیدانست که چیست!
آری !من عشق را دیدم.آنجا که سخیف ترین و وقیح ترین واژه ، عشق بود!
و اینگونه بود که آرزو کردم،ای کاش هرگز نمی دیدمش.بویش را و صدایش را نمی شنیدم.وکاش با ذره ذره وجودم لمسش نمی کردم.ای کاش شیرینی آن به تلخی کامم نمی انجامید.
ای کاش هرگز عاشق نمیشدم!

آری !من عشق را دیدم،شنیدم،بوییدم ،چشیدم و لمس کردم.در دیاری که عشق هیچ آبرویی نداشت.
افسوس!
افسوس که این دیار ، زادگاه من است.
افسوس!