تلخی

تلخی

تلخی

تلخی

صبر سنگ

سلام

روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم

آن من دیوانه عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی

میشنیدم نیمه شب درخواب
های های ...

این شروع زیبای یکی از اشعار فروغ فرخزاده.
و الحق که چه زیبا قلم زده عاشق رو.حال شیفته عشق رو.
حتما بقیه اونو توی دیوانش بخونین و لذت ببرین.
به امید دیدار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد